تاریخ : دوشنبه, ۲۲ بهمن , ۱۴۰۳ Monday, 10 February , 2025

حاج ملّا علی کنی رازی طهرانـــی

  • ۰۴ دی ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۴

احقر عباد در سنواتی که در کربلای معلی به تحصیل علم اشتغال داشتم گاهی که در مسئله ای تحیر و اشکالی واقع می شد در اوقات خلوت بودن حرم محترم- مثلا دو سه ساعتی به ظهر مانده- مشرف می شدم و در قرب [- نزدیک ] ضریح مطهر می نشستم. پس از دعوات و استمداد از حضرت- سلام اللّه علیه و علی اولاده و اصحابه- تأمل و فکر زیادی در مسأله منظوره می کردم. خداوند متعال به باطن حضرت و آل علیهم السّلام افاضه فیض و دلالت بر رفع اشکال می فرمودند. فحمدا له ثم حمدا.

اتفاقا آن ساعت خیلی حرم محترم خلوت بود و احقر در قرب بالای سر مقدّس نشسته بودم، دیدم فتحعلی شاه [را]. چون در اوقاتی که در مدرسه خان مروی بودم و آن مرحوم به دیدن مرحوم مبرور عمدة العلماء” آخوند ملّا عبد اللّه مدرس” به مدرسه مسطوره تشریف می آوردند مکرر ایشان را دیده و شناخته داشتم؛ لکن هرچه دیده بودم به لباس متعارفی بودند و این دفعه که در حرم محترم دیدم به لباسی ملبس بودند که در قطعات بزرگ، تصویر ایشان را می کشیدند. دیدم که در اطراف دامن های قبای بلند، همه مرواریددوز بود و در هردو بازو بازوبندهای جواهر بر روی قبا بسته بودند و به این هیئت با همان ریش بلند از در کوچکی که از کنار قبر حبیب بن مظاهر به حرم محترم باز می شود وارد حرم شدند و در بالای سر، خود را به ضریح مقدّس چسبانیده با دست ها زیارتی و دعایی خواندند. نشنیدم چه خواندند. بدون طول زمان آمدند به سمت پشت سر مطهر که زیارت حضرت علی بن الحسین و سایر شهدا علیهم السّلام را بخوانند. به قسمی از نزدیک احقر عبور کردند که گمانم این است که دامن قباشان به زانوی من که به همان طور نشسته بودم برخورد.

پس از آنکه از پیش حقیر گذشتند من ملتفت شدم و به حالت دیگر خود را دیده، گفتم:

یعنی چه، این چه حکایت باشد؟! پادشاه ایران به زیارت حضرت- و بی خبر و بی صدا که هیچ قبل از این نشنیده بودیم- می آید. نه های هویی، نه استقبالی، نه جمعیتی. من در تعجب شدم. برخواستم. گفتم: حالا می روم و با ایشان سؤال و جواب می کنم. با اینکه به قدر زیارت حضرت علی بن الحسین علیهما السّلام اگر گذشته باشد رفتم در پایین پای شریف، کسی را ندیدم. در قرب پنجره مقام شهدا کسی را ندیدم. رفتم بیرون در رواق، در درب رواق که از ایوان طلا داخل می شوند دو سه نفر خادم را دیدم که آنها مرا می شناختند. ترسیدم از آنها خاقان مغفور را به اسم سؤال کنم که آمد [و] مشرّف شد [و] دیدید چه شد؟! ترسیدم طورهای دیگر در حقّم بگویند. به وصف پرسیدم که شخصی ایرانی با ریش بلند و قباء بلند در همین ساعت از حرم بیرون آمد، دیدید؟ گفتند: ندیدیم. آمدم پیش کفشدار سمت مشرقی. بالجمله از همه کفشدارها حتی کفشدارهای رواق مقدّس پرسیدم. همه گفتند ما ندیدیم.

وقت این واقعه را در خاطر ندارم. امّا من همین قدر می دانم که واقعه در حال وفات ایشان بوده که هنوز خبر وفات ایشان به کربلای معلّی نرسیده بود. لکن به تهران که آمدم

” مرحوم حاجی ملّا محمّد نوری” که خیلی مقدّس و در اواخر به مرض فالج گرفتار بود او هم به همین عالم ظاهر بیداری دیده بود آن مرحوم را. و تاریخ گذشته بود و مطابق بود با تاریخ وفات آن مرحوم. غفر اللّه له و لنا بالحسین و آبائه علیهم السّلام.

مؤلف گوید: مصدّق این دو مکاشفه منامه ای است که از برای جناب مستطاب، ورع کامل و ثقه عادل” حاج ملّا ابو الحسن مازندرانی الاصل” حایری مسکن که از جمله معاریف مجاورین است وقوع یافته، و بیان آن از قراری که عدل و ثقه و زبده اخیار” مرحوم حاج یوسف خان بن سپهدار- البسه اللّه حلل الانوار- از او نقل کرد این است که گفت:

خواب دیدم که از سمت بغداد کهنه به بغداد نو می روم. چون از برای عبور از شط وارد جسر شدم فتحعلی شاه را دیدم که از سمت بغداد نو به بغداد کهنه می آید. او هم سوار، با لباس و تاج و جیقه و سایر زینت های سلطانی که او را با آنها در تهران دیده بودم از طرف مقابل با جماعتی از طایفه نسوان که از عقب او می آمدند وارد جسر گردیدند.

چون در وسط جسر به او رسیدم جلو اسبش را محکم چسبیده از او پرسیدم: بر تو چه گذشت؟ فرمود: آخوند دست بردار. گفتم: دست برنمی دارم. بگو. ثانیا همان شنیدم. ثالثا باتندی تمام گفت: آخوند دست بردار. گفتم: می دانم که مرده ای. دیگر از تو نمی ترسم و تا نگویی دست برندارم. چون این بشنید لمحه [ای ] سر به زیر انداخته ساکت گردید. پس از آن سر برداشت و گفت: بدان که چون مرا قبض روح کردند و به محضر داور بردند امر شد که مرا به محضر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله بردند.

چون به نزد آن سرور بردند دیدم آن جناب را که در صحرایی وسیع الفضاء ایستاده و بر دو طرف یمین و یسار او صفی مستطیل مشتمل بر جمعی کثیر بسته شده. پس اهل ایران نزد پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله حقوق خود را بر من ثابت کرده، آن بزرگوار غضبناک بر من نگریست و امر به کشیدن به سوی جهنم و نار فرمود. ملائکه غلاظ شداد مرا گرفته کشانیدند و هرقدر استغاثه و الحاح کردم از من نشنیدند. ناگاه دیدم شخصی را که از صف طرف یمین خاتم النبیین صلّی اللّه علیه و آله به واسطه چند نفر بیرون آمده در برابر آن سرور ایستاده لسان به شفاعت گشود. از او اصرار و از آن بزرگوار انکار تا آنکه بر آن جناب حجّت گرفت و آن بزرگوار دیگربار امر بر احضار من فرمود و مرا برگردانیده و در محضر شریف او بداشتند.

پس به آن ملائکه فرمود: حالا او را رها کنید که تا روز قیامت در این میانه بگردد تا آنکه ببینم بعد از آن چه خواهد شد. بعد از آن اشاره به این جماعت زنان نمود و فرمود اینها هم از تو باشد. پس من آسوده و مسرور شدم و ملاحظه کردم که ببینم آن شخص شافع چه کس بود. چون نظر کردم دیدم که جناب” میرزا ابو القاسم قمی” بود؛ یعنی صاحب کتاب قوانین.

مؤلف گوید: سبب شفاعت جناب میرزا شاید آن باشد که خاقان مغفور به علاوه تعظیمات و تشریفات و تکریمات و احترامات نسبت به آن جناب، عهدنامه از او داشت از برای شفاعت کردن، و معنی کلام خاقان مغفور که آن شخص بر آنجناب حجّت گرفت شاید آن باشد که فتحعلی شاه به من اکرام کرده و خود فرموده ای: «من اکرم عالما فقد اکرمنی». پس اکرام من اکرام آن جناب بوده، «و جزاء الاحسان هو الاحسان» یا آنکه من نایب تو بوده ام و او را امان داده ام و «امان النایب امان المنوب».

به هرحال تأیید واقعه مذکور به این منامه آن است که ظاهر این است که در همان وقت که خاقان مبرور، فک و آسوده و رها شده، به زیارت آن بزرگوار رفته باشد و در آن حرم محترم، خود [را] به نظر این دو مرد بزرگ جلوه گر ساخته تا آنکه مذاکره ایشان که [از] بزرگان عصر بوده و می شده اند باعث تذکر دیگران گردد.

و کم للّه من لطف خفی

یدق خفی عن فهم زکی

و نظیر این منامه، منامه ای است که روایت کرده آن را فاضل دربندی در کتاب اسرار از بعض ثقات از سید اورع اتقی، صاحب کرامات و مقامات” سید باقر خلخالی رحمه اللّه” که او گفت: «در خواب دیدم در صحن نجف اشرف کرسی نوری نصب کرده اند و امیر المؤمنین علیه السّلام بر آن نشسته و مردمانی نورانی که روی آنها مانند بدرهای طالع و ستاره های ساطع بود در اطراف و اکناف او ایستاده اند و آن بزرگوار به اوامر و نواهی اشتغال دارند. ناگاه دیدم که آن جناب به اصحاب امر فرمود که: آن مرد را نزد من بیاورید. پس جمعی از برای اطاعت او دویدند و پس از ساعتی برگردیدند و پادشاه با سطوت و مهابت، نادر شاه را حاضر کردند و چون او را در برابر آن جناب داشتند، مانند میت در پیش غسال و صید دست بسته در محضر قصّاب، بدون حرکت و اضطراب سر به زیر انداخته بایستاد؛ لکن بااضطراب قلب و ارتعاش بدن از خوف و مهابت آن جناب.

پس آن بزرگوار در مقام خطاب و مؤاخذه و عتاب او برآمد و جمله [ای ] از زلّات و عثرات او را ذکر نمود و ملامت و مذمّت فرمود و در همه آن حال نادر شاه را حالت سکوت و تسلیم و انفعال بود تا آن حضرت فارغ گردید. پس نادر شاه سر برداشت و عرض کرد که:

یا ولی اللّه! آیا مرا اذن و رخصت هست که کلام مختصری معروض دارم. فرمود بگو: عرض کرد که: یا امیر المؤمنین! آنچه فرمودی و زیاده بر آن اعتراف و اقرار دارم بلکه عثرات و زلالت خود را حصر نتوانم و نشمارم؛ لکن با وجود همه آنها کاری دیگر هم کرده ام که میخ بر چشم اعدای تو کوبیده ام و چشم ناصبیان و دشمنان شیعیان تو را به آن کور کرده ام.

فرمود آن چه چیز است؟ عرض کرد که: تعمیر این قبه و ایوان و تذهیب آن به طوری که شعاع آن عرصه فضای امکان را روشن و نورانی گردانیده. چون آن جناب این سخن را بشنید متوجه به کسانی که اطراف او بودند گردید و فرمود: راست می گوید این مرد. او را به آن مکانی که در جزای عمل او آماده شده برید. پس آن گروه او را برداشته [و] به آن موضعی که آن بزرگوار اشاره به آن نمود او را رسانیدند.

سید مذکور می گوید که: من هم در اثر آن جماعت دویدم تا آنکه به باغستانی رسیدم.

دیدم او را داخل بستان کردند. پس من هم در عقب ایشان داخل شدم. فو اللّه العظیم باغی مشاهده کردم که مانند آن ندیده بودم و در وصف و مدح آن زبان من عاجز است. نادر شاه را دیدم که به لباس های فاخر سلطانی مخلّع گشته و بر تختی سلطانی نشسته. پس پیش رفته بر او سلام کردم و جواب شنیدم و او را تهنیت گفته به آواز روح مزاح گفتم که: از فراست تو تعجب کردم که خود را به این طور از عقوبت این معاصی و عثرات بزرگ مستخلص نمودی و به این سخن پسندیده به این مقام بلند رسانیدی. جواب گفت که: ای سید جلیل! من این کلام را نگفتم و عرض نکردم به جد بزرگوار تو و آقا و مولای خود امیر المؤمنین علیه السّلام مگر از روی راستگویی و حقیقت جویی. گفتم چنین است .

لینک کوتاه : https://khm14.ir/?p=133
  • نویسنده : موسسه معرفت
  • منبع : حوزه

نوشته های مشابه