یکى از اهل علم (در نجف یا کربلا) زندگى براى او سخت مى گذشت، با خود گفت: به ایران مى روم و لباس طلبگى و درس و بحث را کنار مى گذارم و مشغول کار و کاسبى مى شوم، لذا نزد آقایى رفت ـ که بنده او را مى شناختم ـ تا خانواده ى خود را به او بسپارد. آن آقا به او گفت: آیا با کسى مشورت کرده اى؟ گفت: خیر. گفت: برو نزد فلان آقا که در حرم است، استخاره کن، رفت و برگشت، از او پرسید: جواب استخاره چه بود؟ گفت: همین که استخاره کرد، جواب داد: خجالت نمى کشى؟ از خدا نمى ترسى؟ مى خواهى به ایران بروى و راحت شوى و اهل بیت تو این جا در فشار باشند؟! همین جا بمان، خدا فرجى مى رساند. وى هم قبول کرد و از فکر باطل خود منصرف شد و طولى نکشید که اوضاعش رو به راه و خوب شد.
خجالت نمى کشى؟ از خدا نمى ترسى؟
لینک کوتاه : https://khm14.ir/?p=784
- 197 بازدید