صاحب روضات الجنّات جایی از دورترین نقاط گورستان تخت فولاد را نشان می دهد و می گوید:
سرانجام، من را اینجا دفن نمایید، زیرا در کنار یک نفر از اولیای خداست.
در توضیح می فرماید: دوستی دارم از تجّار محترم و صادق، او گفت: در سفری که بنا بود از راه نجف به مکه بروم، حواله ای نزد صرّافی داشتم که روز حرکت از نجف به سوی مکه، برای اخذ آن نزد آن صرّاف رفتم، گرفتن حواله طول کشید به گونه ای که وقتی به دروازه نجف رسیدم، دروازه بسته و قافله رفته بود؛ ناچار شب را در کنار دروازه خوابیدم. صبحگاه از نجف به دنبال قافله تا عصر رفتم، ولی به آنان نرسیدم. دچار وحشت شدم و برگشتم. وقتی به دروازه نجف رسیدم آن را بسته بودند. ناچار همان جا ماندم و از فکر خوابم نمی برد.
در دل شب، نمدپوشی به شکل خدمتکاران اصفهانی نزدم آمد و گفت: از سر شب تا به حال اینجا بودی، می خواستی نماز شب بخوانی! بلند شو دنبال من بیا.
من دنبالش راه افتادم، مرا نزد آقایی برد. آن بزرگوار به او فرمود: او را به مکه برسان و ناپدید شد.
آن نمدپوش جایی را معین کرد که در ساعت معین آنجا باشم تا مرا به مکه برساند؛ به دستور او عمل کردم. فرمود: پای خود را جای پای من بگذار، طولی نکشید که به مکه رسیدیم.
عرض کردم: در برگشت هم مرا دستگیری کن، قبول کرد و مکانی را معین کرد که بعد از اعمال حجّ آنجا باشم. به گفته او عمل کردم و به همان روش قبل به نجف برگشتم. آنگاه به من گفت: به تو کاری دارم که در اصفهان آن را می گویم.
وقتی به اصفهان برگشتم به دیدنم آمد و گفت: آن کار وقتش رسیده است؛ به تو می گویم که من در فلان روز و فلان ساعت می میرم، تو مرا در این سرزمین دفن کن.
در همان زمان از دنیا رفت و من او را در همان مکان که گفته بود به خاک سپردم.
صاحب روضات می فرمود: آن مکان همان جا هست که من می خواهم آنجا دفن شوم.