یکی از اهل دل می گفت که روزی رد می شدم. دیدم بچّه ها با یک بچّه گنجشکی بازی می کنند. من نادیده گرفتم و رد شدم. تا اینکه این بچّه گنجشک کشته شد. فردای آن روز دیدم حال قبضی برای من پیدا شد. این حال قبض، یک اصطلاح عرفانی است. یعنی بی توفیقی دیدم.
دیگر حال نماز شب را نداشتم؛ دیگر حال نماز اول وقت را نداشتم؛ و بالاخره رابطه با خدا با بیحالی توأم است. خیلی تعجّب کردم که چرا این حال به من دست داد. شب در خواب دیدم به من گفتند: «شَکتْ عَنْک عُصْفُورَة فِی الْحَضْرة» یک گنجشک پیش خدا از دست تو شکایت کرده است. خیلی ناراحت شدم و توبه کردم. زیاد تضرّع و زاری کردم. به اهلبیت (س) متوسّل شدم. روزی از ناراحتی به صحرا رفتم. ناگهان دیدم بچّه گنجشکی در دهن ماری است. عصا را بلند کردم. مار، بچّه گنجشک را انداخت و فرار کرد. من آن را گرفتم. نوازش کردم و به مادرش رساندم. شب خواب دیدم که به من گفتند: «شَکرَتْ عَنْک عُصْفُورَة فِی الْحَضْرة» بچّه گنجشکی از تو پیش خدا تشکر کرد. می گفت: آن حال بی توفیقی من برگشت. نظیر اینها فراوان است. اهل دل در این باره چیزها دارند.
گناه، انسان را به سقوط می کشاند. هر چه باشد؛ کوچک یا بزرگ. امّا گناهی که اگر انسان آن را جبران نکند، توجّه نکند، آدم را بیچاره می کند، «حقّ النّاس» است و خیلی مشکل است.